اذن دخول
نویسنده :مستور
تاریخ:چهارشنبه 10 آذر 1395-08:17 ق.ظ

مى خواستم به زیارت حرمت آیم.
مى خواستم بوسه به ضریح مقدست بزنم.
نمى دانستم رخصت آن را داشتم یا نه؟
وقتى مى دیدم بعضی ها سر را پایین انداخته، همینطورى وارد صحن و حریم حرمت مى شوند، از این در وارد شده، از در دیگر بیرون روند، بى آنكه لحظه اى درنگ كنند و سلامى و ثنایى، ناراحت مى شدم.آخر، اینجا خانه توست.هر چند درهاى حرم گشوده است، ولى آیا مى توان بى اجازه وارد خانه تو شد و بى سلام و درود، از در دیگر خارج گشت؟
آستانى كه روح هاى بلندى بوسه بر آن مى زده اند،حرمى كه «آشیانه آل محمد» است،حریمى كه فرشتگان، پاسبان آنند، مرقدى كه پیكر تو رادربرگرفته است،حرمى كه نگین شهر ماست،بى بى! ... خواستم بى «اذن دخول» وارد شوم،اما نمى دانستم راهم مى دهند؟ وضو كه گرفته بودم. به نیت «زیارت» هم آمده بودم. معتقد بودم كه شما اهل بیت آفتاب، پس از مرگ هم زنده اید و توجه به زائرانتان دارید.وقتى روح هر كس پس از مفارقت از بدن، متوجه مردم و بستگان و خانه و آشنایان و ... است، شما كه جاى خود دارید. شما وصل به دریایید،اصلا خودتان یك دریا كرامت و بصیرت و شهودید. مگر مى شود نسبت به زائران و عابران و عارفان و جاهلان، یكسان نظر كنید؟
مگر مى شود ندانید چه كسانى به زیارتتان آمدند و چه نیت داشتند و چه فهمیدند و چه گرفتند و چگونه رفتند؟وقتى گاهى مى بینم بعضى از ساكنان این شهر نور، همین كه از خانه بیرون آمده، به كوچه یا خیابان یا جایى مى رسیدند كه از دور، حرم مطهرت چشم را مى نواخت و دل را روشن مى كرد، مى ایستادند دست ادب به سینه مى گذاشتند، سلام مى دادند، تعظیمى كرده، به راه خود ادامه مى دادند، لذت مى بردم و بر این همه معرفت و ادب، آفرین مى گفتم.مى شد از دور هم سلام بدهم.«بعد منزل نبود در سفر روحانى» ... ولى ادب، اقتضا مى كرد كه براى آستان بوس به حرم مشرف شوم.
چه صادقانه و ساده، این زائران خسته و از راه دور آمده، از هواى معنوى حریم حرمت استنشاق مى كنند. در صحن مطهر كه نفس مى كشند، روحشان شاداب مى شود. گاهى هم چند قطره اشك، بدرقه سلامشان است. بخصوص وقتى مى خواهند از این شهر بروند و سفر زیارتى شان به پایان رسیده باشد و براى «زیارت وداع» آمده باشند.بى بى جان! ... از این حرفها بگذرم.آمده ام تا از نزدیك، عرض ادب كنم. از صحن گذشته ام. كفش هایم را به كفشدارى سپرده ام. از لابه لاى جمعیت عبور كرده ام، اینك در رواقى هستم كه براحتى ضریحت را مى بینم. بهبه، چه جلوه و صفایى دارد. اللهم صل على محمد و آل محمد.
باور دارم خیلى از دل هاى تیره، جان هاى غبار گرفته، چشمان غریبه با اشك، روحیه هاى گریزان و فرارى، وقتى توفیق پیدا مى كنند كه به این «حرم» آیند، روشن مى شوند. غبارها از آینه جانشان برطرف مى شود، چشم هایشان با اشك، آشتى مى كند. چه قدر شفاف مى شود هواى یك چشم، پس از یك بارش اشك، و چه قدر سبك و شاداب مى شود روح یك زائر، پس از یك زیارت و آستان بوسى و توسل. این خاصیت حرم است كه پاك كننده دل و صیقل دهنده روح است.باز هم كه دور شدم! بى بى جان! وقتى به حرم تو مى آیم، «مشهد» هم در جلوى چشمم آشكار مى شود. شما دو خواهر و برادر، چه كرده اید با این دل هاى بى قرار، كه اینگونه پروانه وار، برگرد مدفن نورانى شما پر مى زنند و پروانه وار، طواف مى كنند؟!
در حرم تو، به یاد «كاظمین» هم مى افتم.
چه غریبانه، روز و شب مىگذرانند آن عتبات عالیه در سرزمین عراق!
من عراق نرفته ام و كاظمین را زیارت نكرده ام. ولى در حرم تو، احساس مى كنم كه در خراسان یا كاظمینم.
بوى آن دو حجت الهى را از مزار تو استشمام مى كنم. «بوى گل را از كه جوییم؟ از گلاب» بى بى جان! اجازه هست وارد شوم؟
اجازه هست بوسه بر ضریح منورت بزنم؟
اجازه هست خود را قاطى این زائران مشتاق كنم و مثل آنان، ساده و بى ریا و بى ادعا، خود را به ضریح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبكه هاى فولادى و نقره اى رنگ ضریح، مخمل سبزى را كه روى قبر تو انداخته اند، تماشا كنم. اشك بریزم، شانه هایم بلرزد، دلم متلاطم شود و لبهایم با این ضریح مشبك، متبرك شود؟
مى دانم كه اجازه خواهى داد.
مى دانم كه خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفیق همین جا آمدن را هم نداشتم.
من به «طلبیدن» عقیده دارم. حتى برادر غریب تو، حضرت رضا(ع) هم همینطور است. فقط به خواستن ما نیست، «طلبیدن» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمه چینى و برنامه ریزى، جور نمى شود. گاهى هم خیلى آسان، وسیله و شرایط، جور و مساعد مى شود.بى بى جان! تو هم طلبیده اى. شما خانواده، اهل كرامت و بزرگوارى هستید.كریمان با بدان هم بد نكردند كسى را از در خود رد نكردند اگر ناقابلیم و شرم ساریم بجز عشق شما چیزى نداریم.اینجا آشیانه آل محمد(ص) و حرم اهل بیت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحب خانه اید و ما میهمان. خودتان فهمیده اید كه به دیدار شما آییم و با حرم هایتان انس و الفت داشته باشیم. خودتان گفته اید كه گام هایى كه در مسیر زیارت شما خاندان برداشته مى شود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بوده اید. ما هم به دعوت شما آمده ایم.
حالا، من هم یكى از هزاران زائرم كه به آستان بوسى آمده ام.جسمم كنار ضریح توست.ولى ... نمى دانم روح و روحیه ام تا چه حد به تو نزدیك است؟ سر راهم كه مى آمدم، تعظیمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى كردم كه در كنار حرم تو آرمیده اند، آیة الله حائرى، شهید مطهرى، علامه طباطبایى، شهید محراب آیةالله مدنى و بزرگان دیگرى كه سر بر آستان تو نهاده اند.وقتى سر قبر علامه طباطبایی فاتحه مى خواندم، به یادم آمد كه او، از روى عشق و علاقه اى كه به تو داشت، وقتى روزه بود، روزهاش را با بوسه بر ضریح مقدس تو افطار مى كرد. چه معرفتى! خوشا به حالش.آن طرفتر، وقتى كنار قبر آیةالله بروجردى فاتحه مى خواندم، یاد حرف یكى از استادانم افتادم كه مى فرمود: آیةالله بروجردى سفارش كرده بود كه نامش را در لیست خدام افتخارى آستانه تو بنویسند.هر گاه از كنار قبر شهید آیة الله قدوسى مى گذرم، یاد خاطراتى مى افتم كه از او در ایام طلبگى و درس خواندن دارم. بى اختیار پاهایم از رفتن باز مى ماند. مى ایستم و «الحمد» ى براى او مى خوانم. او به گردن من حق بسیار دارد، هم حق استادى، هم حق تربیتى و اخلاقى.
خوب، بى بى جان، زیاد حرف زدم. دست خودم نبود. محبت تو مرا به حرف كشاند و سفره دلم را باز كردم.بلبل از فیض گل آموخت سخن، ورنه نبود این همه قول و غزل، تعبیه در منقارش زیارت حرمت، هم روح را باز مى كند، هم نطق و بیان را و هم زبان را به نجوا و نیاز خواهى و رازگویى مى گشاید.تسبیحات حضرت زهرا(س) را گفته ام.بگذار «زیارتنامه» را آغاز كنم:
«السلام على آدم صفوة الله ...»
نویسنده: جواد محدثی
در حرم تو، به یاد «كاظمین» هم مى افتم.
چه غریبانه، روز و شب مىگذرانند آن عتبات عالیه در سرزمین عراق!
من عراق نرفته ام و كاظمین را زیارت نكرده ام. ولى در حرم تو، احساس مى كنم كه در خراسان یا كاظمینم.
بوى آن دو حجت الهى را از مزار تو استشمام مى كنم. «بوى گل را از كه جوییم؟ از گلاب» بى بى جان! اجازه هست وارد شوم؟
اجازه هست بوسه بر ضریح منورت بزنم؟
اجازه هست خود را قاطى این زائران مشتاق كنم و مثل آنان، ساده و بى ریا و بى ادعا، خود را به ضریح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبكه هاى فولادى و نقره اى رنگ ضریح، مخمل سبزى را كه روى قبر تو انداخته اند، تماشا كنم. اشك بریزم، شانه هایم بلرزد، دلم متلاطم شود و لبهایم با این ضریح مشبك، متبرك شود؟
مى دانم كه اجازه خواهى داد.
مى دانم كه خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفیق همین جا آمدن را هم نداشتم.
من به «طلبیدن» عقیده دارم. حتى برادر غریب تو، حضرت رضا(ع) هم همینطور است. فقط به خواستن ما نیست، «طلبیدن» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمه چینى و برنامه ریزى، جور نمى شود. گاهى هم خیلى آسان، وسیله و شرایط، جور و مساعد مى شود.بى بى جان! تو هم طلبیده اى. شما خانواده، اهل كرامت و بزرگوارى هستید.كریمان با بدان هم بد نكردند كسى را از در خود رد نكردند اگر ناقابلیم و شرم ساریم بجز عشق شما چیزى نداریم.اینجا آشیانه آل محمد(ص) و حرم اهل بیت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحب خانه اید و ما میهمان. خودتان فهمیده اید كه به دیدار شما آییم و با حرم هایتان انس و الفت داشته باشیم. خودتان گفته اید كه گام هایى كه در مسیر زیارت شما خاندان برداشته مى شود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بوده اید. ما هم به دعوت شما آمده ایم.
حالا، من هم یكى از هزاران زائرم كه به آستان بوسى آمده ام.جسمم كنار ضریح توست.ولى ... نمى دانم روح و روحیه ام تا چه حد به تو نزدیك است؟ سر راهم كه مى آمدم، تعظیمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى كردم كه در كنار حرم تو آرمیده اند، آیة الله حائرى، شهید مطهرى، علامه طباطبایى، شهید محراب آیةالله مدنى و بزرگان دیگرى كه سر بر آستان تو نهاده اند.وقتى سر قبر علامه طباطبایی فاتحه مى خواندم، به یادم آمد كه او، از روى عشق و علاقه اى كه به تو داشت، وقتى روزه بود، روزهاش را با بوسه بر ضریح مقدس تو افطار مى كرد. چه معرفتى! خوشا به حالش.آن طرفتر، وقتى كنار قبر آیةالله بروجردى فاتحه مى خواندم، یاد حرف یكى از استادانم افتادم كه مى فرمود: آیةالله بروجردى سفارش كرده بود كه نامش را در لیست خدام افتخارى آستانه تو بنویسند.هر گاه از كنار قبر شهید آیة الله قدوسى مى گذرم، یاد خاطراتى مى افتم كه از او در ایام طلبگى و درس خواندن دارم. بى اختیار پاهایم از رفتن باز مى ماند. مى ایستم و «الحمد» ى براى او مى خوانم. او به گردن من حق بسیار دارد، هم حق استادى، هم حق تربیتى و اخلاقى.
خوب، بى بى جان، زیاد حرف زدم. دست خودم نبود. محبت تو مرا به حرف كشاند و سفره دلم را باز كردم.بلبل از فیض گل آموخت سخن، ورنه نبود این همه قول و غزل، تعبیه در منقارش زیارت حرمت، هم روح را باز مى كند، هم نطق و بیان را و هم زبان را به نجوا و نیاز خواهى و رازگویى مى گشاید.تسبیحات حضرت زهرا(س) را گفته ام.بگذار «زیارتنامه» را آغاز كنم:
«السلام على آدم صفوة الله ...»
نویسنده: جواد محدثی
نوع مطلب :
دلگویه

اذن دخول()